حامد بهرامی


نوروز فرا می‌رسد

من و تو تا می‌توانیم نفس‌‌های عمیقی می‌کشیم

چشمانمان را بر این پیکر زمین آراسته شده می‌گشاییم

گلها را دسته شده از کودک گل فروش می‌گیریم و با کلی ادا و ناز در لیوانی یا گلدانی می‌نهیم و روی طاقچه یا روی تلویزیون قرار می‌دهیم
گردش‌‌های دسته جمعی را سازمان داده و رهبری می‌نماییم

سخن می‌گوییم، قهقهه می‌زنیم و گاه به نعره و فریاد می‌رسیم

من در کجا ایستاده‌ام

نفسم دارد می‌گیرد و نمی‌توانم نفس عمیقی هم بکشم.



چشمانت را ببند

گوش‌‌هایت را تیز کن و

آبشار را بشنو

بلبل را بفهم و چنار را بنواز

ارده بنما امسالت همچون پارسال نباشد

کهنگیت را بفروش و روزی نو بخر

امسالت را از عطر آسمان و آینه ی آب

از نفس کودک سبزه سرشار گردان

فهمت را از خدا، هستی، راه و هدفت تازه گردان

بیداری را فریاد بکش

و بیداری دوستان را جشن بگیر

عیدت مبارک و این دسته گل کلماتم را پذیرا باش

الهی آنان که در راه تو گام برداشتند و دل در نور تو نگه داشتند، چشم به راه تو دوختند و گوش به ندای تو سپردند، زبان در کام برای حق گرداندند و دست در بلند کردن لوای اسلامت به کار گرفتند، زیاد و محفوظ دار که آنان همان ستاره‌ی قطبی ره گم کردگان دریای سیاه ظلمتند و مهتابی بر سر راه کاروانیان خسته در دل بیابانهای گمراهیند.

الهی زبان به پوزش می‌گشایم که خطا کاران را جز پوزش و کریمان را جز بخشش نیست، پس از من پوزش و از تو بخشش.

الهی گر راه گم کردم مهتابی بفرست برای راهنماییم. گر خسته شدم انیسی ده برای گرفتن بالم. در ناتوانیم یاور فرست برای برگرفتن بارم، که بار مسئولیت سخت است و شیرین و شیرین تر از همه، رضای تو و خشنودی حبیبت است پس مرا از آنها محروم مگردان.